دردونه ی قشنگ خونه ی مادردونه ی قشنگ خونه ی ما، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 16 روز سن داره

✿ــــ✿

خواب

امروز بهم گفتى ديشب خواب ديدى كه دو تايى مون رفتيم به بهشت ! گفتم اونجا چه شكلى بود ؟ _ اونجا همه اش سفيد بود و يه خونه خيلى خوشگل بود كه خونه فرشته ها و خدا بود اونا به ما بال دادن .....!! سه شنبه ٩ ارديبهشت ٩٣
9 ارديبهشت 1393

فداى شكل ماهت

ديشب خوب نخوابيدم و با كمبود خواب مواجه شدم چند روزه . چون شبا درست خوابم نمى بره صبحها هم كه كله صبح ( هفت و نيم هشت ) جيش شما ما رو از خواب بيدار مى كنه ! بعد از ظهر هم كه ....... عمرا اگه بذارى من بخوابم !!!! همه اين عوامل باعث شد امروز با سر درد بدى از خواب بيدار بشم حالم اصلا خوب نبود اومدم صبحونه ات رو حاضر كنم با هم نشستيم به صبحونه خوردن ... _ ببين تسنيم نمى ذارى من درست بخوابم الان حالم خيلى بده سرم درد مى كنه ... _ حب من دوست ندارم تو بخوابى .... من تهنا ميشم اون وهت ناحارت ميشمااااا ...... _ اگه تو هم نذارى من بخوابم من همينجور سرم درد مى گيره درد مى گيره مريض ميشم تحملم كم ميشه اونوقت يه كارى بكنى من فورا عصبانى مى...
9 ارديبهشت 1393

قايم موشك اجبارى

ما رو كشون كشون آوردى كه باهات قايم موشك بازى كنيم ( حالا نه اينكه باهات بازى نمى كنيم ولى چون بعد از ظهر بود و از صبح با هم كلاس بوديم خسته بودم و سر درد داشتم ) خلاصه دو بار من چشم گذاشتم دوبارم تو . بار دوم كه مى خواستى چشم بذارى گفتى بايد توى آشپزخونه قايم شى فكرت رو بكن .....!!!!o دوشنبه ٨ ارديبهشت ٩٣ ...
8 ارديبهشت 1393

جلسه اول

اين دختر خانم گلِ گلاب كه عشق مامانشه امروز براى اولين بار رفت و نشست سرِ كلاس !   از ديشب يه دلهره اى ته دلم بود ... راستش از عكس العملت مى ترسيدم ! نمى دونستم چى ميشه ... راحت قبول مى كنى و ميشينى يا نه گريه و زارى مى كنى و به من مى چسبى ...؟ شنبه كه جلسه معارفه بود با مامانا سر كلاس نشستيم تا با هم آشنا بشيم ولى اين دفعه بايد خودت تنها سر كلاس مى نشستى ديشب چيزى بهت نگفتم تا يه وقت ناراحتى نكنى و دلشوره و استرس پيدا نكنى كه " آى و واى تو هم بايد بياى پيشم بشينى وگرنه نمى رم ! " آخرشب به مامانجون گفتم دعا كن راحت بشينه سر كلاس و نترسه ... بالاخره صبح شد ساعت يك ربع به هشت بيدار شدم اومدم ديدم خوابِ خوابى ! ...
8 ارديبهشت 1393

حيوانِ جديد

_ مامانى ... دوست دارى من چه حيوونى باشم ؟ اِاِاِمــ..... مممممم ..... داشتم فكر مى كردم يه حيوونى پيدا كنم كه چهاردست و پا راه نره ، نپره ... كه يه دفعه ياد جوجه افتادم ! گفتم جوجه باش ... _ باشه بذار قفلشو عوض كنم پس .... بعد با يك كليد نامرئى يه قفلى رو باز كردى . همزمان با باز شدن قفل صداى جيك جيكت هم به هوا رفت .... _ جيكــــ جيكــٓ ... خب تو هم خانم مرغى ديگه ... قد قد كن .....!!!! خيلى خوب ديروز كه من زنبور بودم و شما خانم قوربابه ! امروزم كه جوجه اى و بنده مرغ ! خدا فردا رو بخير بگذرونه ! مى گم نميشه همون آدم باشيم ...؟ _ نـــــــــــــــــه ...... يكشنبه ٧ ارديبهشت ٩٣
7 ارديبهشت 1393

آدم كوتوله !!

_ مامانى .... تو اصلا بزرگ نيستى هنوز بچه اى ..! : وا چرا مگه من بزرگ نيستم ؟ _ نه تو هم بزرگ نيستى قدت خيلى بلند نيست كوچيكى بايد قدت تا دم سقف باشه تا بزرگ باشى : خب مثلا كى قدش تا سقف بلنده ؟؟ _ هيولاها ...!!!! هيولاى خوب ، هيولاى مهربون يا هيولاى بدجنس ... اين چيزا ....!!!!! يكشنبه ٧ ارديبهشت ٩٣
7 ارديبهشت 1393

كلاس نقاشى

امروز صبح جلسه معارفه نقاشى بود كه با هم رفتيم . جلسه مامانا و بچه ها جاش قشنگ بود امروز كه با هم بوديم ولى از دوشنبه بايد برى سر كلاس اميدوارم زود با محيط اخت بشى .... شنبه شش ارديبهشت ٩٣
6 ارديبهشت 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ✿ــــ✿ می باشد